لعنت به این بزرگ شدن!
"نوزده روز".
این را در جواب خاله گفتم، وقتی پرسید چندروز روزه گرفتی؟ "آخه دو روز مریض بودم." را هم وقتی گفتم که داشت با نگاهش دنبال دو روز باقی مانده می گشت.
امروز که گذشت بیست و یکم بود. مثل هر سال این موقع، سر سفره ی مادربزرگ بودیم. کمی خم شدم روی سفره. نگاه که کردم آخر سفره به زحمت پیدا بود. «علی» توی بغل خاله نشسته بود و چیزی می خورد. نمی شد فهمید چی توی مشتش گرفته. خرما شاید. همان طور که دهانش می جنبید بقیه را ورانداز می کرد. احتمالا برایش سفره ی افطار و شام هیچ فرقی نداشت. برای من ولی فرق داشت. حسرت داشت. حسرت دو روزی را که مریض بودم.
**********
نمی دانم چند سال گذشته از آن روز. ولی آن قدر گذشته که «علی» برای خودش مردی شده و من، سه روز است که مریض شده ام و به قول خودمان روزه تعطیل. امشب که سر سفره نشسته ایم دیگر خاله چیزی از من نمی پرسد. بیست و یک رمضان چند سال بعد است. بی حوصله ام. نگاهی به آخر سفره می اندازم. نیازی نیست روی سفره خم شوم. از این جا می توانم آخرش را ببینم. سفره بزرگ تر شده. من هم همین طور. حالم گرفته است. حتی یادم نیست چند روزش را روزه بودم. باید بشمارم. از بیست و یک سه روزش را که کم کنی می شود هجده! دیگر حسرت نمی خورم. نمی دانم چرا. شاید نشانه ی بزرگ شدن است. توی سفره دنبال کودکی ام می گردم. دنبال آن حسرت نمی دانم چند سال پیش. دنبال پاکی کودکی. پیدایش می کنم. همین جاست. زیر همین نان کنار دستم افتاده. حیف که به دست نمی آید. لعنت به این بزرگ شدن!
**********
توضیح: این متن سال گذشته نوشته شده است.
سلام
انگار همین امروز بود که وقتی از پله ها آمدم بالا وعماد را کنار نرده ها دیدم که وقتی من را دید سریع آمد پیش من و گفت: " میای یه وبلاگ بزنیم؟ " و منم بی درنگ جواب دادم: "باشه".(البته روز پیشش در سرویس در راه برگشت راجع به وبلاگ صحبت کرده بودیم که راستش من زیاد جدی نگرفتم و گفتم از این حرفهایی که همیشه می زنیم!) و بلافاصله دفترش را از کیفش در آورد و گفت: " اینم طرحش و اسمشو می ذاریم 4 پایه ". و طرح لوگوی وبلاگ را کشید که سمت چپ بالای وبلاگ می بینید. شوقی را در چشمش دیدم که راستش نتوانستم اما و اگر بیاورم و گفتم باید یک سرور خوب پیدا کنیم و خلاصه چند روز بعد این وبلاگ به دنیا آمد!
تا اینجا را چندین روز پیش نوشته بودم و می خواستم که کاملش کنم ولی الان که نوشتن زادروز این وبلاگ با زادروز خودم مصادف شده و بعد از خواندن نوشته عماد فقط می توانم این را بگویم که در این جا جز از دل هیچ ننوشتم و در تکمیل این نوشته شعر زیبایی را که روی یکی از صندلی های کلاسهای علوم پایه خودمان دیدم بگذارم که نمی دانم شاعرش کیست ولی خیلی زیباست و مانند عماد به همین بسنده کنم : " تولدت مبارک! "
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه, بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ؟
بال, وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه برایم فروریختن است
مثل شهری که روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله دوری عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست