سلام
دیروز برف نو باریدن گرفت در این گرفتگی و آلودگی ، شاید این "امید ِ سپید" بتواند – هرچند اندک – امیدی در دلهامان ایجاد کند که " همه آلودگی ست این ایام".
برف
برف ِ نو ، برف ِ نو ، سلام ، سلام!
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی – ای امید ِ سپید! –
همه آلودگی ست این ایام.
راه ِ شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار،
نقش ِ هم رنگ می زند رسام.
مرغ ِ شادی به دام گاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارجای دشت افتاد
ای دریغا که برنیاید گام!
تشنه آن جا به خاک ِ مرگ نشست
کآتش از آب می کند پیغام!
کام ِ ما حاصل ِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته ایم از کام...
خام سوزیم ، الغرض ، بدرود!
تو فرود آی ، برف ِ تازه ، سلام!
ا.بامداد (1338)
چرا باید ماند؟
پرده اول
دبیرستان بودم. یکی از بچه های کلاس داشت می رفت کانادا، همه بهش تبریک می گفتند. چند روز بعد هم رفت. وقتی چند هفته بعد که حالش را از پسر خاله اش حسن (که اتفاقاً او هم همکلاسی ما بود) داشتم می پرسیدم ازش سوال کردم که "راستی چرا محمد رفت؟" و حسن جواب داد " چرا نباید بره؟!" گفتم:"آخه اون که تو اینجا از هیچ نظری مشکلی نداشت؟!" و حسن گفت:" بذار وقتی چند سال دیگه اونجا رفت دانشگاه و دانشگاهش تموم شد برگرده، اون وقت دیدی شد رییس من و تو بهت می گم." ومن همچنان داشتم به سوال اولم و جواب آخر حسن فکر می کردم...
پرده دوم
تو راهرو داشتم راه می رفتم که دیدم یکی از بچه های سال اولی دانشکده دارد با آب و تاب برای دوستش تعریف می کند که :" می دونستی، دکتر ... مدرکش مال ِ دانشگاه ... از ..." و من فکر می کردم که بقیه استادان که مدارکشون برای بهترین دانشگاههای ایرانه چه چیزی کمتر از این استاد خارج رفته دارند؟ و بعد این سوال همیشگی که "چرا باید رفت؟"...
پرده سوم
چند روز پیش رفته بودیم دیدن یکی از بچه های فامیل که تازه از "اونور آب" آمده بود، چند سالی رفته بود برای تحصیل. همه داشتند ازش تعریف می کردند، از هوش سرشار و نبوغی که از عُنفوان کودکی در چهره اش نمایان بوده می گفتندو از این می گفتند که:" هر جا بره و بگه مدرکشو از کجا گرفته حتما ً با بالاترین حقوق استخدامش میکنن." از آنجا که برمی گشتیم داشتم باز به همان سوال فکر می کردم که "چرا باید رفت؟"
پرده چهارم
دیروز داشتم لیست بهترین دانشگاههای آسیا را می دیدم و در بین 10 تای اول اسم هیچ دانشگاه ایرانی نبود، از کشورهایی که نه مساحتشان نه جمعیتشان و نه قدمتشان حتی به ما نمی رسد نام بود و نام ما نبود. دوباره به این سوال رسیدم که "چرا باید رفت؟"
پرده آخر
الآن دارم به این فکر می کنم که آن همه شور و شوقی که روز اول دانشگاه داشتم دیگر ندارم. آن همه انگیزه که برای تحقیق و پژوهش و آرزوی محقق شدن داشتم دیگر ندارم. دیگر هیجانی هم برای انتخاب واحد و گرفتن درس های جدید ندارم. راستش دیگر حتی رمقی برای نالیدن از این اوضاع ندارم و برعکس ِ همیشه به این فکر می کنم، که به راستی " چرا باید ماند؟" .....