۴پایه

وبلاگ فرهنگی دانشجویان دانشکده علوم پایه دانشگاه شاهد

۴پایه

وبلاگ فرهنگی دانشجویان دانشکده علوم پایه دانشگاه شاهد

زادروز

سلام

انگار همین امروز بود که وقتی از پله ها آمدم بالا وعماد را کنار نرده ها دیدم که وقتی من را دید سریع آمد پیش من و گفت: " میای یه وبلاگ بزنیم؟ " و منم بی درنگ جواب دادم: "باشه".(البته روز پیشش در سرویس در راه برگشت راجع به وبلاگ صحبت کرده بودیم که راستش من زیاد جدی نگرفتم و گفتم از این حرفهایی که همیشه می زنیم!) و بلافاصله دفترش را از کیفش در آورد و گفت: " اینم طرحش و اسمشو می ذاریم 4 پایه ". و طرح لوگوی وبلاگ را کشید که سمت چپ بالای وبلاگ  می بینید. شوقی را در چشمش دیدم که راستش نتوانستم اما و اگر بیاورم و گفتم باید یک سرور خوب پیدا کنیم و خلاصه چند روز بعد این وبلاگ به دنیا آمد!

تا اینجا را چندین روز پیش نوشته بودم و می خواستم که کاملش کنم  ولی الان که نوشتن زادروز این وبلاگ با زادروز خودم مصادف شده و بعد از خواندن نوشته عماد فقط می توانم این را بگویم که در این جا جز از دل هیچ ننوشتم و در تکمیل این نوشته شعر زیبایی را که روی یکی از صندلی های کلاسهای علوم پایه خودمان دیدم بگذارم که نمی دانم شاعرش کیست ولی خیلی زیباست و مانند عماد به همین بسنده کنم : " تولدت مبارک! "

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه, بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ؟

بال, وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه برایم فروریختن است

مثل شهری که  روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله دوری عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست

 

برگ دوم.موضوع انشاء:خاطره یک روز به یاد ماندنی را بنویسید.

موضوع انشاء:

خاطره یک روز به یاد ماندنی را بنویسید.

... داشتم در راهروی طبقه اول به سمت درب خروجی دانشکده می رفتم که گوشیم توی جیبم لرزید . گوشی را از جیبم در آوردم و نگاه کردم, پیامک فرستاده بود که : "ساعت چند میای, هرچه دیرتر بهتر." گوشی را دوباره در جیبم گذاشتم, حالا دیگه جلوی درب دانشکده بودم. رفتم دستشویی و وضو گرفتم و به سمت مهدیه راه افتادم.

بعد از نماز رفتم سلف و غذا را خوردم. وقتی از درب سلف آمدم بیرون نمی دانستم باید بمانم یا اینکه برم پیشش. آخه گفته بود "هرچه دیرتر بهتر." یک کم دل دل کردم بعد خواستم بهش زنگ بزنم که یکدفعه نمیدانم چی شد که یادم رفت. رفتم دستشویی و دستم را شستم و به سمت درب دانشگاه راه افتادم, توی راه به این فکر می کردم که چقدر کار ناتمام و بلاتکلیف دارم. توی همین فکرها بودم که رسیدم دم درب دانشگاه. تازه یادم افتاد که قرار بود بهش زنگ بزنم, گوشی را ازجیبم در آوردم و بهش زنگ زدم: "- دم در دانشگاهم ,دارم راه می افتم." " - باشه هر موقع رسیدی مترو زنگ بزن." بعد گوشی را قطع کردم و سوار اتوبوس شدم. وقتی که اتوبوس راه افتاد به اطراف و بچه هایی که دور و برم بودند نگاه کردم, هرکسی مشغول یک کاری بود منم دست به سینه چشمهام رو بستم تا اینکه اتوبوس رسید به مترو. کارت را که زدم سریع از پله برقی آمدم پایین, وقتی سوار قطار شدم و نشستم, قطار راه افتاد. همین که آمدم بهش زنگ بزنم آنتن گوشیم رفت . قطار به ایستگاه باقر شهر رسید . یک پیامک بهش زدم که "من الآن ایستگاه باقر شهر هستم." بعد گوشی را گذاشتم توی جیبم . داشتم به این فکر می کردم که تا ایستگاه مقصد چی کار کنم که حوصله ام سر نره. یکدفعه یاد نوشته ای افتادم که می خواستم صبح تو قطار بخوانم ولی نتوانسته بودم. برای همین از کیفم در آوردم و با تمام وجود غرق خواندن شدم چون چند روز بود که می خواستم بخوانمش ولی هر دفعه یک اتفاق پیش می آمد و نمیشد و این بهترین فرصت بود. به برگ چهارم رسیده بودم که صدای بلندگو من را به خودم آورد و فهمیدم باید ایستگاه بعد پیاده بشوم. برعکس همیشه که با اشتیاق بلند می شدم اینبار با دلخوری و ناراحتی تمام نوشته را داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم. از قطار که پیاده شدم یک نگاه به صندلیهای اطراف کردم و ندیدمش. برای همین بهش زنگ زدم: "- کجایی؟" "-رسیدی؟! ,من 10 دقیقه دیگه میام ,خداحافظ." "- خداحافظ." برخلاف همیشه که از دیر آمدنش ناراحت میشدم اینبار خوشحال شدم, انگار امروز همه چیز یک جور دیگه بود. رفتم نشستم و نوشته را از کیفم درآوردم و با شور و شوق فراوان به خواندن ادامه دادم, دوباره غرق نوشته شدم ولی هر از گاهی سرم را بلند می کردم تا هم خستگی گردنم بر طرف بشه و هم یگ نگاهی به دور و برم بیندازم.

به برگ آخر رسیده بودم و 3-4 خط مانده بود که نوشته تمام بشه که دیدم آمد بالا سرم و سلام کرد. منم سلام کردم و نشست کنارم. پیش خودم فکر کردم که الآن آن چیزی را که قراربود از من بگیره,می گیره و چیزی که باید بهم می داد را میده و مثل همیشه میگه :"کار دارم, الآن باید برم جایی." و خداحافظی میکنه و میره, ولی چیزی نگفت, انگار ایندفعه بر خلاف همیشه عجله نداشت. نوشته ای که تو دستم بود را گرفت و احوال پرسی کرد و شروع کردیم به صحبت کردن. مثل خودم عادت داشت موقع حرف زدن با یک چیز ور بره و چون بر خلاف همیشه کیفش را نیاورده بود با برگه هایی که از من گرفته بود شروع کرد به ور رفتن. از همه چیز گفتیم, بدون اینکه توجه داشته باشیم که چه چیزی را دنبال می کنیم. جایی خوانده بودم که یک دوست واقعی کسی است که کنارش بنشینی و هیچ حرفی نزنی و بعد احساس کنی بهترین گفتگوی دنیا را داشتی. این گفتگوی ما هم همچین جنسی داشت, البته از نظر من !

به ساعت روبروم که نگاه کردم دیدم تقریباَ یک ساعت و نیمه که داریم حرف می زنیم بدون اینکه اون چیزی را که باید می گفتیم گفته باشیم. تقریباَ از همه چیز گفته بودیم و حرفی برای گفتن نداشتیم . برای همین آن چیزی را که باید بهش می دادم از کیفم درآوردم و دادم و او هم برگه های من را پس داد, به سمت قطاری که تازه وارد ایستگاه شده بود رفتیم و مثل همیشه آنقدر خداحافظی مان طول کشید که قطار حرکت کرد و من مجبور شدم سوار قطار بعدی بشوم.

توی قطار داشتم به این فکر می کردم که بر خلاف انتظارم صحبتی را که شاید در 10 دقیقه می توانستم بهش بگویم حتی بعد از یک ساعت و نیم حرف زدن هم نتوانسته بودم . به خانه که رسیدم ,خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم دیر وقته و شاید خوابیده باشه, برای همین یک پیامک زدم که "بیداری؟" و او هم جواب داد "آره" . شماره را گرفتم تا شاید اینبار, دیگر بتوانم ناگفته هایم را برایش بگویم ...