سلام
انگار همین امروز بود که وقتی از پله ها آمدم بالا وعماد را کنار نرده ها دیدم که وقتی من را دید سریع آمد پیش من و گفت: " میای یه وبلاگ بزنیم؟ " و منم بی درنگ جواب دادم: "باشه".(البته روز پیشش در سرویس در راه برگشت راجع به وبلاگ صحبت کرده بودیم که راستش من زیاد جدی نگرفتم و گفتم از این حرفهایی که همیشه می زنیم!) و بلافاصله دفترش را از کیفش در آورد و گفت: " اینم طرحش و اسمشو می ذاریم 4 پایه ". و طرح لوگوی وبلاگ را کشید که سمت چپ بالای وبلاگ می بینید. شوقی را در چشمش دیدم که راستش نتوانستم اما و اگر بیاورم و گفتم باید یک سرور خوب پیدا کنیم و خلاصه چند روز بعد این وبلاگ به دنیا آمد!
تا اینجا را چندین روز پیش نوشته بودم و می خواستم که کاملش کنم ولی الان که نوشتن زادروز این وبلاگ با زادروز خودم مصادف شده و بعد از خواندن نوشته عماد فقط می توانم این را بگویم که در این جا جز از دل هیچ ننوشتم و در تکمیل این نوشته شعر زیبایی را که روی یکی از صندلی های کلاسهای علوم پایه خودمان دیدم بگذارم که نمی دانم شاعرش کیست ولی خیلی زیباست و مانند عماد به همین بسنده کنم : " تولدت مبارک! "
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه, بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ؟
بال, وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه برایم فروریختن است
مثل شهری که روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله دوری عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست