۴پایه

وبلاگ فرهنگی دانشجویان دانشکده علوم پایه دانشگاه شاهد

۴پایه

وبلاگ فرهنگی دانشجویان دانشکده علوم پایه دانشگاه شاهد

رمضان

لعنت به این بزرگ شدن!   

 

"نوزده روز".  

این را در جواب خاله گفتم، وقتی پرسید چندروز روزه گرفتی؟  "آخه دو روز مریض بودم." را هم وقتی گفتم که داشت با نگاهش دنبال دو روز باقی مانده می گشت.

 امروز که گذشت بیست و یکم بود. مثل هر سال این موقع، سر سفره ی مادربزرگ بودیم. کمی خم شدم روی سفره. نگاه که کردم آخر سفره به زحمت پیدا بود. «علی» توی بغل خاله نشسته بود و چیزی می خورد. نمی شد فهمید چی توی مشتش گرفته. خرما شاید. همان طور که دهانش می جنبید بقیه را ورانداز می کرد. احتمالا برایش سفره ی افطار و شام هیچ فرقی نداشت. برای من ولی فرق داشت. حسرت داشت. حسرت دو روزی را که مریض بودم.   

 

**********  

نمی دانم چند سال گذشته از آن روز. ولی آن قدر گذشته که «علی» برای خودش مردی شده و من، سه روز است که مریض شده ام و به قول خودمان روزه تعطیل. امشب که سر سفره نشسته ایم دیگر خاله چیزی از من نمی پرسد. بیست و یک رمضان چند سال بعد است. بی حوصله ام. نگاهی به آخر سفره می اندازم. نیازی نیست روی سفره خم شوم. از این جا می توانم آخرش را ببینم. سفره بزرگ تر شده. من هم همین طور. حالم گرفته است. حتی یادم نیست چند روزش را روزه بودم. باید بشمارم. از بیست و یک سه روزش را که کم کنی می شود هجده! دیگر حسرت نمی خورم. نمی دانم چرا. شاید نشانه ی بزرگ شدن است. توی سفره دنبال کودکی ام می گردم. دنبال آن حسرت نمی دانم چند سال پیش. دنبال پاکی کودکی. پیدایش می کنم. همین جاست. زیر همین نان کنار دستم افتاده. حیف که به دست نمی آید. لعنت به این بزرگ شدن!  

**********  

توضیح: این متن سال گذشته نوشته شده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد