کودکی گم شده
سلام
یادم می آید چند ماه پیش عماد برای ماه رمضان متنی را آماده کرده بود (که شوربختانه در وبلاگ قرار نداد) با عنوان "لعنت به این بزرگ شدن!" که در آن متن از اینکه پاکی و معصومیت کودکیمان گم شده و دیگر ماه رمضان مثل ماه رمضان دوران کودکیمان نیست درد دلی کرده بود.
راستش من هم وقتی چند روز پیش به محرم سالهای پیش نگاه می کردم دیدم یک جورهایی با حالا فرق دارد۔
یادمه وقتی بچه بودم محرم که می شد، خدا خدا می کردم که تاسوعا و عاشورا بشه تا همه در خانه مادربزرگم دور هم جمع بشیم. تاسوعا روزی بود که از صبح تا شب با "رضا" می رفتیم هیئت و تا نزدیکهای صبح توی هیئت می ماندیم و فردا صبح بدون اینکه خسته باشم با دسته میرفتم تو خیابان، و نذری را که مادربزرگم برای من کرده بود را ادا میکردم و مثل هر سال، گلاب روی سینه زنان می پاشیدم و خودم هم غرق عطر گلاب تا شب مست بودم...
حیف، امسال تاسوعا و عاشورا آن حال و هوای گذشته را نداشت ... دیگر مادربزرگی نبود که به امید دیدنش لحظه شماری کنم ، پدر بزرگ هم که تنها آرزویش دیدن بچه ها و نوه هایش دور هم در خانه بود، امسال در بیمارستان بستری بود و خانه سوت و کور هم دیگر انتظار کسی را نمی کشید...
نمی دانم شاید ایراد از بزرگ شدن ماهاست یا ...
یادم می آید وقتی بچه بودم آرزو می کردم که وقتی بزرگ شدم خیلی کارها را انجام بدم ولی حالا که خوب فکر می کنم می بینم بزرگ شدنم را لحظه شماری کردم تا دوباره آرزو کنم که بچه باشم...
پس به قول عماد " لعنت به این بزرگ شدن!"
سفر ایستگاه
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام !
قیصر امین پور
عکسها از فرید رضوانیان
(برای دیدن کیفیت بهتر عکسها بر روی آنها کلیک کنید.)