۴پایه

وبلاگ فرهنگی دانشجویان دانشکده علوم پایه دانشگاه شاهد

۴پایه

وبلاگ فرهنگی دانشجویان دانشکده علوم پایه دانشگاه شاهد

برگ سوم. کودکی گم شده

 کودکی گم شده

سلام

یادم می آید چند ماه پیش عماد برای ماه رمضان متنی را آماده کرده بود (که شوربختانه در وبلاگ قرار نداد) با عنوان "لعنت به این بزرگ شدن!" که در آن متن از اینکه پاکی و معصومیت کودکیمان گم شده و دیگر ماه رمضان مثل ماه رمضان دوران کودکیمان نیست درد دلی کرده بود.

راستش من هم وقتی چند روز پیش به محرم سالهای پیش نگاه می کردم دیدم یک جورهایی با حالا فرق دارد۔

یادمه وقتی بچه بودم محرم که می شد، خدا خدا می کردم که تاسوعا و عاشورا بشه تا همه در خانه مادربزرگم دور هم جمع بشیم. تاسوعا روزی بود که از صبح تا شب با "رضا" می رفتیم هیئت و تا نزدیکهای صبح توی هیئت می ماندیم و فردا صبح بدون اینکه خسته باشم با دسته میرفتم تو خیابان، و نذری را که مادربزرگم برای من کرده بود را ادا میکردم و مثل هر سال، گلاب روی سینه زنان می پاشیدم و خودم هم غرق عطر گلاب تا شب مست بودم...

حیف، امسال تاسوعا و عاشورا آن حال و هوای گذشته را نداشت ... دیگر مادربزرگی نبود که به امید دیدنش لحظه شماری کنم ، پدر بزرگ هم که تنها آرزویش دیدن بچه ها و نوه هایش دور هم در خانه بود، امسال در بیمارستان بستری بود و خانه سوت و کور هم دیگر انتظار کسی را نمی کشید...

نمی دانم شاید ایراد از بزرگ شدن ماهاست یا ...

یادم می آید وقتی بچه بودم آرزو می کردم که وقتی بزرگ شدم خیلی کارها را انجام بدم ولی حالا که خوب فکر می کنم می بینم بزرگ شدنم را لحظه شماری کردم تا دوباره آرزو کنم که بچه باشم...

پس به قول عماد " لعنت به این بزرگ شدن!"

 

 

سفر ایستگاه

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه میرود

 

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام

و همچنان

            به نرده های ایستگاه رفته

                                       تکیه داده ام !

قیصر امین پور

نظرات 3 + ارسال نظر
محسن دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:25 ق.ظ

خب، من اومدم!!! اوّلاً خودمو معرّفی کنم: من محسن آ...چی؟ چی شد؟ آهان، از اتاق فرمان دارن اشاره می‌کنن نام خانوادگیت رو نگو، که: « این کار در این وب‌لاگ قدغن است!» وا! چه چیزا! شیطونه می‌گه برم ساکنان اتاق فرمان رو خفه‌شون کنم(هر دوشونو، هم آقاکاوه رو و هم تو رو، عمادجان)!!! آخه من نمی‌فهمم، این چه قانونیه؟! من در طول عمرم فقط و فقط با نام خانوادگیم کامنت گذاشتم...خب حالا، بگذریم.

حدّاقل در این حد خودمو معرّفی می‌کنم(البتّه اگه این یکی دیگه قدغن نباشه!): که من از دانش‌جویان رشته‌ی ریاضی محض، ورودی هشتاد و شیش هستم. توی اون آمارگیری وب‌لاگتون هم شرکت کردم (شیطونه بهم می‌گفت که هر بار می‌آم، دو سه بار به عنوان دانش‌جوی رشته‌ی ریاضی در آمارگیریتون شرکت کنم تا آمار دانش‌جویان رشته‌ی ریاضی به صورت خفنی بره بالا!!! هر چند من پسر خوبی بودم و فقط یه بار در آمارگیری‌تون شرکت کردم، امّا اگه می‌خواستم به حرف شیطونه گوش کنم، واقعاً سیستم آمارگیری‌تون چه جوری می‌تونست جلوی منو بگیره؟!)

راستی من یه انتقادی از وب‌لاگتون بکنم(چون از اوّل نوشته‌هام فقط به نقاط مثبت وب‌لاگتون اشاره کردم؛ این جوری که نمی‌شه، نقاط منفی رو هم باید گفت!!!): انتقادم اینه که، یه لحظه اون بالا رو نیگا کن...اون بالا...نه، نه، سقف خونه‌تونو نمی‌گم نیگا کن، بالای صفحه‌ی مانیتورتو می‌گم...آهان، دیدی؟ اون بالا در معرّفی وب‌لاگتون نوشتین: « چارپایه‌ای برای نشستن و گفتن و شنیدن ». حالا من می‌گم این عبارت رو این جوری اصلاحش کنین: چارپایه‌ای برای « نشستن و نشستن و نشستن » !!! چون راستش تقریباً ما « گفتن » و « شنیدن » رو توی وب‌لاگتون ندیدیم؛ هر چی دیدیم « نشستن » بوده و « بی‌کاری » و « به شکل یخ بودن » ! اگه این « یخ » تبدیل به « آب » بشه، و بعدش « آب » تبدیل به « بخار » بشه، اون وقت شماها می‌شین « با بخار » (و این گونه شد که اصطلاح « با بخار » اختراع شد!!!) البتّه ببخشین که یه کمی توی انتقاداتم فحش دادما، امّا خب، حقّتونه!!!)

آقا راستی اون مطلبی بود که نوشته بودین، عنوانشم « برف » بودا، خب؟ یکی به نام « علی‌اکبر » برای اون مطلب کامنت گذاشته و تو کامنتش به همه‌ی بچه‌های دانش‌کده (بلکه دانش‌گاه) یه عنایتی فرموده!!! نوشته که: « ...افتخار می‌کنم تو دانش‌گاهی درس می‌خونم که این همه دانش‌جوی باذوق داره!!! » دیدی؟ دیدی؟ فحش داد بهمون!!! آخه پسر خوب،...آره، آره، خودتو می‌گم علی‌اکبر جان، بیا جلو، پسرم! نترس کاریت ندارم! فقط بگو ببینم بابایی، چرا فحش دادی؟ هان؟ منظورت این بود که توی کلّ دانش‌گا، یه دانش‌جوی باذوق پیدا نمی‌شه؟ پس من چی‌ام؟ به من می‌گی « بی‌ذوق »؟ اتّفاقاً من دانش‌جویی هستم بسیار باذوق!!!

راستی علی‌اکبر جان، می‌گن جهان ما مثل یه دهکده شده و خبرا زود پخش می‌شه؛ بنا بر این بعید نیست که شبکه‌ی «الجزیرة » اظهارات تو درباره‌ی دانش‌جویان دانش‌گاه رو پوشش خبری داده باشه؛ و از این رو، بهت توصیه می‌شه که فعلاً این روزا توی دانش‌گا آفتابی نشی که دانش‌جوها نبینندت! آخه می‌ترسم دانش‌جوها « ذوقِ » خودشونو نشون بدن و با گلوله‌های برف، حسّابی از خجالتت در بیان!!!

کاوه شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:17 ق.ظ http://4payeh.blogsky.com/

سلام خدمت همه دوستان عزیز
خدمت محسن خان هم یک سلام ویژه عرض می کنم (با مخلفات) و در جواب بخش نخست دیدگاهشان باید عرض کنم که دوست عزیز،اگر ما از بیان دیدگاه با نام خانوادگی را جلوگیری می کنیم برای جلوگیری از سوء استفاده برخی خواننده نماها از نام دیگران گفته شده و هدفی جز حفظ شان و شخصیت شما دوستان نبوده.
در جواب بخش دوم هم باید ما از شما گله کنیم نه شما از ما! چراکه ما از همان روز نخست از همه دعوت کردیم تا برای همکاری در وبلاگ اعلام آمادگی کنند که غیر از آقای رضوانیان که با عکسهایشان شور و حالی به وبلاگ دادند دیگر دوستان کم لطفی کردند و وبلاگ تیدیل به مکانی صرف خواندن دیدگاههای ما شد.
در مورد بخش سوم هم فکر نمی کنم منظور علی آقا توهین به کسی باشد ولی خب این دوستمون خودشون باید جواب بدهند.
در پایان هم از شما دوست عزیز که اینقدر نکته بین و با دقت هستید و نیز "پسر خوبی" هستید برای انتقادات و به قول خودتان "تعریفهایتان" سپاسگذاریم.
با سپاسگذاری از تمام خوانندگان گرامی

محسن شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:22 ق.ظ

آقا گله کرده بودین که چرا ما با وب‌لاگ هم‌کاری نمی‌کنیم؛ در جواب باید بگم که، به نظر می‌آد این مشکل رو نمی‌شه حل کرد. آخه راستش فرصت نیست! حدّاقل برا من یکی که فرصت نیست! همیشه از درسا عقبم! باور کنین من اصلاً ترم پیش اینترنت اومدن رو تعطیلش کرده بودم؛ الان هم که می‌بینین اومدم وب، به خاطر اینه که در تعطیلات بین دو ترمیم! بعد از تعطیلاتم احتمالاً دوباره مثل ترم پیش بی‌خیال وب بشم...نمی‌دونم منو درک می‌کنین یا نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد