موضوع انشا:
روز اول دانشگاه را توصیف کنید!
توی زندگی آدم، روزهایی است که هیچ وقت فراموش نمی شوداین روزها یا خیلی روزهای گند و مزخرفی هستند یا انقدر روزهای خوبی هستند که آدم حس می کند در داخل بدنش سور و سات برپاست! البته بعضی روزها هم همین طوری الکی یاد آدم می مانند.
برای ما، یکی از این روزهای به یاد ماندنی روز اولی بود که آمدیم دانشگاه شاهد. این جا اول از آدم گزینش می گیرند، بعد وقتی فهمیدید آدم خوبی هستی ثبت نامت می کنند.از آن جایی که ما هم آدم بودیم – والبته هنوز هم هستیم – از ما هم امتحان ورودی گرفتند. وقتی که التزام عملی مان به فرایض دینی ثابت شد – این هایی که گفتم همان معنی آدم خوب را می دهند – رفتیم سر کلاس نشستیم .
در سر کلاس تا چشم کار می کرد «خواهر» وجود داشت. تعداد انگشت شماری برادر هم بودند که گوشه ای از کلاس، وحشت زده نشسته بودند. از آن جایی که ما هم یک برادر بودیم – وهنوز هم هستیم – در میان دیگر برادران پناه گرفتیم. برادران، همگی دارای محاسن بودند. احتمالا می ترسیدند یک نفر بیاید خِرشان را بچسبد و محاسن شان را سانت کند!
با برادران ریش دار سلام و علیک کردیم و روی صندلی مان نشستیم. به در و دیوار دانشگاه مان خیره شدیم. توی عمرمان دانشگاه ندیده بودیم. همین که در کف دانشگاه غرقه بودیم، یک نفر رفت پشت یک چیزی که رویش با ماژیک مشکی نوشته بودند «جا استادی» ایستاد. ما تا آن لحظه فکر می کردیم این چیز چوبی همان «دخل» خودمان است!
بعد از چند لحظه، فرد مذکور که فهمیدیم استاد نام دارد، شروع کرده بود به درس دادن. ما هم داشتیم به خودمان می قبولاندیم که ایشان با معلم فرق دارند. ولی بی فایده بود. چون حقیقت چیز دیگری می گفت! از آن جایی که بنیان ما با علم آموزی در تضاد اساسی بود، به جای گوش دادن به سخنان درّ و گُوهر استاد گرامی به همان در و دیوار خیره شدیم.
بعد از یک ساعت بدون این که کسی زنگ بزند کلاس تمام شد. این عجیب ترین اتفاق عمرمان تا آن لحظه بود که منجر به یک کشف بزرگ شد. ما پی بردیم که در دانشگاه برای تعطیل شدن کلاس زنگ نمی زنند!
وقتی از کلاس زدیم بیرون صلاه ظهر بود و ما شدیدا گرسنه. دوستان عزیز از ترس این که با خوردن غذای بیرون مریض بشوند،با خودشان تغذیه آورده بودند. و داشتند«تغذیه» هایشان را با هم تقسیم می کردند. کیف مان را گشتیم. مامان برای مان خوراکی نگذاشته بود. احساس سرخوردگی داشتیم. با بقیه ی سرخوردگان راه افتادیم دنبال یک تکه نان. همین که سرگشته ی لقمه ای نان بودیم، مهم ترین کشف زندگی مان را نیز انجام دادیم : سلف!
آن اوایل که ما تشریف آورده بودیم دانشگاه، هنوز پای IT به این جا باز نشده بود و برای خوردن غذا باید ژتون تهیه می کردیم. تهیه کردن شیئ مذکور هم چیزی بود در حد بازی با مرگ. در صف گشنگان می ایستادیم و با تمام وجود برای رسیدن به آقای محترم ژتون فروش تلاش می کردیم. معنی تنازع بقا را این جا فهمیدیم، اساسی!
بعد از صرف غذا سومین کشف مهم مان در دانشگاه را به انجام رساندیم. آدم در دانشگاه پوست کلفت می شود. البته این امر خطیر بعد از دو ترم صرف غذا رخ می دهد.
وقتی کلاس بعدازظهر شروع شد، دو سه تا دوست پیدا کرده بودیم. کلاس که شروع شد، دوستان نام برده سریعا صندلی های جلوی کلاس – دقیقا زیر تخته – را اشغال کردند تا خدای نکرده از مباحث عمیقی که مطرح می شد جا نمانند. در این جا یک کشف مهم دیگر هم نمودیم. ما حال مان از بچه درسخون ([…]خون) به هم می خورد.
بعد از کلاس از ترس این که در تاریکی شب خوراک درندگان این جا شویم، به سرعت خودمان را به مترو رساندیم. توی مترو یکی از بچه ها را دیدیم که مشغول خواندن جزوه بود. تصمیم گرفتیم «[…]خون» فوق الذکر را زیرچرخ های قطار نفله کنیم!
این بود انشای من!
در یک کار تحقیقاتی در مورد پارامترهای موثر بر کیفیت محتویات وبلاگ به نظر ارزشمند شما به ویژه شما دانشجویان عزیز نیاز مبرم داریم. این کار در خدمت خانواده وبلاگ است و بجز شما وبلاگ دوستان کسی از آن حمایت نخواهد کرد. لطفا وارد لینک زیر شوید.
با تشکر از محبت شما
سلام چرا دیگه انشا نمی نویسین؟
سر بزنین آپیم
نظر هم که ...بدید دیگه بابا
چشم باز هم انشاء مینویسیم.
دوست عزیز نشانی وب و اسم خود را میگذاشتی تا به شما هم سر بزنیم.
از اینکه نوشته ها را دنبال میکنی و نظر میدهی سپاسگزاریم.